مموشی |
|||||||||||||||||
جمعه 1 فروردين 0برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : مموشی
سلام به دوستانم تصمیم گرفتم که از این به بعد کار های هنری که جدید انجام میدمو عکسشون رو بزارم توی وبلاگم امید وارم که با نظراتتون منو خوشحال و راهنمایی کنید ممنون جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : مموشی
اسممون و گذاشتن :ملیکا پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مموشی
به این میگن حفظ و حراست از وطن،شکار پهباد توسط بچه های آبادان طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند. جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوط به دانشجوی ترم آخری… ادامه مطلب ... شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 17:27 :: نويسنده : مموشی
تفاوت گفتاری پسر و دختر در پای تلفن گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم… می بینمت خوشگلم… بوس بوس بوس گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال… بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر بعد از قطع کردن تلفن : واه واه واه !!! دختره ایکبیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد
به مدت تقریبی ۳۰ ثانیه بر روی ستاره قرمز رنگ خیره شوید. سپس روی یک دیوار یا کاغذ سفید نگاه کرده و مرنب پلک بزنید. نتیجه خیلی جالب خواهد بود! دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : مموشی
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده… یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن . دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : مموشی
فرشتگان از خدا پرسيدن: خدايا تو که بشر رو آنقدر دوست داري چرا غم را آفريدي ؟ خدا گفت : غم را به خاطر خودم آفريدم چون اين مخلوقه من تا غمگين نباشه به ياد خالقش نمي افته!! دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : مموشی
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند.فرشته پري به شاعر داد و شاعر ، شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد.ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود.زيرا شاعري که بوي آسمان را بشنود، زمين برايش کوچک است و فرشته اي که مزه عشق را بچشد، آسمان برايش تنگ .. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
ساعت مچی">ساعت مچی
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|